نمی دانم می دانی یا نه!؟
این که چه سخت است عادی باشی، معمولی، و نه نابغه، و نه صاحب هیچ موهبتی؟ که باور کنی، که اگر هم موهبتی بوده، دیده نشده٬ نبالیده، پژمرده، مرده؟
که آنقدر روشن بین باشی، که حواست به این همه “نبودن”ات باشد، نادیده هم نتوانی بگیریش حتی، که مثل این همهی همهی مدعیان سیر آسمانها نکنی؟
از ناامیدی حرف نمیزنم، از حالی حرف میزنم، که تو را، توی مغرورِ زیادهخواهِ ایدهآلگرا را، میتواند بشکند، فرو بریزاند.
از وقتی میگویم، که مغلوبهی جنگی میشوی، که میان توی متفاوت و یگانه، با توی معمولی و دم دستی، توی تکراری درگرفته. تویی که هیچ طرف دعوا نیستی، و فقط و همیشه آوارهی این جنگی.
میدانی از چی حرف میزنم؟ از وقتی که نشانهها همه بدیمناند و خبر از سقوط تو میدهند، سقوط از آن نقطهی امیدوارانهی معلوم، به جایی که دیگر با خودت غریبهای، خستهای ازش، دوستش نداری هیچ.
از آن لحظاتی حرف میزنم، که در هم شکستی، و درونت تودهی خاک تیرهای ست فقط. از آن لحظات تاریکی که باید ناامید جستجو کنی، از انگشتهات خون بچکد و باز خاک را زیر و رو کنی، که دوبارهی بذری پیدا کنی، یا جوانهی ترد و زندهای.
گواه کوچکی، امید دوبارهای، برای یک “هنوز”.
* عنوان از شهریار ِ
خودش در ادامهی این جمله میگه: ” که چه؟ “
نظر شما چیست؟