وقتهایی که کار بدی کرده بودیم و دعوامان کرده بودند و می رفتیم توی اتاق و گوشه ی تخت می نشستیم یا نه دراز می کشیدیم و سرمان را فرو می کردیم توی بالش و یواشکی هق هق می کردیم.
مثل وقتهایی که می امدن دنبالمان که بخشیدن، که بسه دیگه خودتو لوس نکن، بیا شام، اصلن بیا بغل و نازکشیدن و قربونت برم که این همه گریه کردی.
بعد هم که قول میدادیم که دیگر بچهی خوبی باشیم، میرفتیم سر شام اما …
گلو هنوز یک جوری سخت بود انگار، لقمه بیدرد نمیرفت پایین، مژههامان چندتا چندتا چسبیدهبودن به هم، راحت نبودیم، هنوز نگاهها سنگینبودن، خندهها راستکی نبودن، زیادی لیلی به لالامون میگذاشتن بی خودی.
این حال من است این روزها.
نه یک حال پیوستهی مستمر، نه، یک حال تکرار شونده. گاهی در طول یک روز، بارها.
خسته ام اما بیشتر از آن گیج ام…
خوبیش؟
زندهام. این زنده بودن را حس میکنم.
خوبیش؟
یک لحظه هم نیست که نومید باشم.
خوبیش؟
سرم را که میگیرم بالا، با همان مژههای خیس چسبیده به هم، با همان سر داغ از گریه، دیگر باد خنکتر است، خواستنیتر.
خوبیش؟
خوبم!
نظر شما چیست؟